پس صبا این بیتها بر لوح دل


نقش کرد و گفت خود را العجل

چون صبا نزدیک گل آمد زراه


دید گل در گلستان همچو ماه

دید گل در گلستان سرفراز


خوش نشسته از سر تمکین و ناز

دید گل را در چمن چون خسروی


مه زرخسار لطیفش پرتوی

گل بدو گفتا کجا بودی بگوی


آنچه می باید ترا از من بجوی

گفت عزم آمدن کردم برت


تا به بینم دست و پا و هم سرت

مرغکی آمد بر من بس حقیر


برکشیده نغمه های دلپذیر

داستانی چند پیش من بخواند


و از غم دل چند حرفی باز راند

رحمتی بر جان غمگینم نهاد


دست من بوسید و در پایم فتاد

گفت چون نزدیک آن زیبا رسی


پیش آن مه پارهٔ رعنا رسی

باخودش یک لحظه صاحب راز کن


آنگهی شعرمرا آغاز کن

گر اجازت میدهی تا این زمان


گفتهٔ او پیش تو خوانم روان

ور نمی دانی که او را نام چیست


گفت میدانم تو یک ساعت بایست

من چنان دانم که بلبل نام اوست


وصل رویم آرزو و کام اوست

عاشق روی من است آن بی وفا


بینوائی خرقه پوش و بس گدا

بارها آمد میان گلستان


عرض ما را برد آن بیخان و مان

چون مرا از گلستان بردند اسیر


در پی احوال شد آن فقیر

گرد بستان و گلستان برنگشت


تخم پیمان و وفاداری نکشت

گر نبودی عاشقی او مجاز


بعد من بودی بر آن آیین و ساز

مردمی باید در این راه نخست


باشد اندر عشق ورزیدن درست

او مرا رسوا کند در هر مقام


کی برد او در ره معنی تمام

چون من از کتم عدم باز آمدم


هر زمان زیبا و با ساز آمدم

اینکه او بازآمده است ای بیوفا


برد مغز من از آن تندی چرا

حالیا آن شعر اورا در نهان


نرم نرمی پیش ما جمله بخوان

تا نگردد باغبان واقف ازین


ور نه خون او بریزد بر زمین

چون صبا بر خواند آن بیت سه چار


کرد اندیشه در آن باب آن فکار

گفت این پوشیده باید داشتن


تخم پنهانی بباید کاشتن

تا نما زشام این گفت و شنید


بود گل را با صبا تا شب رسید

گل صبوحی کرد اندر گلستان


شد منور گلستان در بوستان

چون به گلزار آمد و خرم نشست


رونق گلهای بستان را شکست

چون بسی در خوبروئی ناز کرد


این غزل در مدح خود آغاز کرد